آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی من

فرشته کوچولوی شیرین خاله

سلام عزیزدل خاله  امشب دلم یه عالمه براتون تنگ شده اخه اینروزا مامان مریمی کمتر میاد پیشمون تا شاید اینهمه وابسته نباشی بهمون و اذیت نشی دخترکوچولوی من ازم دور شده و مثل من بیتابی میکنه .... امروز بهم زنگ زدی و گفتی خوابمو دیدی قربون رویاهات برم منم فقط پیش تو ارومم اینو دیگه همه فهمیدن عروسک من.... ...
26 مهر 1391

هوراااااااااااااا تولد

  خداوند لبخند زد دختر آفریده شد لبخند خدا روزت مبارک . دیشب یه جشن کوچیک سه نفره داشتیم. به مناسبت تولد بابا مجید و روز دختر. این دو روز خوب با هم تداخل داشتند منم که هر چی تقویم شمسی و قمری و میلادی رو زیر و رو کردم مناسبتی برای خودم پیدا نکردم تا با پدر و دختر شمع فوت کنم. در نتیجه فقط کارگردانی این جشن به عهده من بود. باشه ما به همین هم راضی هستیم. بزار بقیه بخندند و شاد باشن منم اون موقع خوشحالم. پ ن : اینروزها عکس گرفتن از آرشیدا خیلی سخت شده کلی ژست های عجیب و غریب از خودش در میاره. ماجراها دارم تا بتونم دو تا عکس ازش بگیرم. فکر کنم از این به بعد پستهاشو باید بدون عکس بزارم. ...
23 مهر 1391

عروسک من

  یکی از دوستای خوبم تو نی نی سایت برات تاج و تل درست کرد خیلی خوشگله. هی میرم نگاش میکنم و دلم اب میشه و میگم آرشیدای منم یه روز عروس میشه. قربونت بشم من ولی راستش .......... بگذریم. میخواستم بگم دلم میخواد به یکی بسپارمت که همراهت باشه،دوستت باشه،که ارزش نگاه و قلب هم رو بدونید. مامانی برات آرزوی بهترینها رو دارم. امیدوارم خوشبختی رو تا مغز استخونت حس کنی و آرامش تو زندگیت حکمفرما باشه. هفته پیش عکس آتلیه ات اماده شد. به بابا مجید میگم ببین روزی که آرشیدام عروس شد این عکس رو دیوار رو بهش بده چه بودم چه نبودم. شما متوجه این مکالمه ما شدی بغض کردی و میگی مامان من اگه عروس بشم شما نیستی؟ از بیفکری خودم ناراحت شدم. نباید این جو...
23 مهر 1391

مواظبتم کوچولوی من

سرت رو میزاری زیر پتو و مشغول خرابکاری میشی. صدات میزنم آرشیدا دارم میبینمت. نکن اینکار رو. با یه علامت سوال بزرگ میای پیشم و میگی چطوری منو میبینی؟ مگه مامانها بازم چشم دارن؟!! آره مامان جون، تمام وجودمون چشمه برای مراقبت از شما و پرت میشم به سمت گذشته های که همین علامت سوال تو ذهنم بود:مامان از کجا میفهمه مسواک نمیزینم؟ از کجا میفهمه ناراحتم؟ چطور متوجه میشه برام یه اتفاقی افتاده؟ چرا نمیشه هیچی رو از مامان پنهان کرد؟ و تازه میفهمم مامانم با وجودش با اون حس مادرانه اش بود که مواظبم بود. فقط باید مادر شد تا این چیزها رو فهمید.   بعدا نوشت: داری بازی میکنی و منم مشغول نت. میگی مامان کوچولو کوچولوم کن بزار ت...
22 مهر 1391
1